داستان های عاشقانه واقعی.....

ساخت وبلاگ

 

سلام:فروشگاه خرید اینترنتی

حماقت

ميخوام داستان زندگيمو براتون تعريف كنم. خدا كنه اشكاي روي صورتم بذاره بنويسم. من سال 1384 دانشگاه علم و صنعت مهندسي معماري قبول شدم. روز اولي بود كه ميرفتم دانشگاه.

ادامه .........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مطلبه دیگه

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : حماقت, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 452 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:45

سلام به دوستان

ناامیدی

از وقتی این نظر تو وبلاگم اومد که اگه داستانی دارین به این وبلاگ ارسال کنید به این فکر می کردم که کجای زندگی ِ من می تونه واسه دیگران جالب باشه .

فروشگاه خرید اینترنتی

ااااااددددااااام م م م م م ه ه ه ه ه م م م م م ل ل ل ل ل ب ب ب ب  

                     

                           همین جاهاس

                            

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : ناامیدی, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 420 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:41

فروشگاه خرید اینترنتی

√ فقــــــــــــر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست . فقر، چیزی را " نداشتن" است.
ولـــــــــــی، آن چیز پول نیست ، طلا و غذا (هم ) نیست ...
فقـــــــــــــــر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتاب های فروش نرفته ی یك كتاب فروشی می نشیند.
فقــــــــــــــر ، تیغه های برنده ی ماشین بازیافت است،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد می كند.
فقــــــــــــــر كتیبه ی سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند.
فقــــــــــــــر ، پوست موزی است كه از پنجره ی یك اتومبیل به خیابان انداخته می شود.
فقــــــــــــــر ، همه جا سر می كشد .
فقــــــــــــــر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست
فقــــــــــــــر ، روز را " بی اندیــــــــــــــشه" ســـــــــــــر كردن استـ. ()


(
◕‿◕)

حضرت علی (( علیه السلام )) به مالک اشتر فرمود: اگر شب هـنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشمـ نگاهش مکن شـــــــــــــاید سحـــــر توبـــــــــــه کرده باشد و تو ندانی این است بخشش پروردگار مهربانت

❁◕ ◕❁

√ قبــــــــل از اینـکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضــــــــاوت کنی

کفشـــــــــــــهای من را بپـــــــــــوش و در راه من قدم بزن.

از خیابانها، کوهها و دشت هایی گذر کن که من عبور کردم

اشکــــــــــــهایی را بریز که من ریخــــــــتم

دردها و خوشــــــــــــیهای من را تجــــــــــــربه کـن

سالهایی را بگذران که من گذراندم ...

روی سنگهایی بلغز که من لغزیدم

دوباره و دوباره برپاخیز و مجدداً در همان راه سخت قدم بزن

همانطور که من انجام دادم ...

بعد ، آن زمان می توانی در مورد من قضاوت کنی

خداوند انقد مهربون هس که میفرماید:

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صدبار اگر توبه شکســـــــتی بازآ

✾◕ ◕✾
√ هیــــــــــچ کس لیـــــاقت اشک های تو را نـــدارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث ریختن اشک های تو نمی شود. √

 
زنی که زیبایی اندیشه پیدا کرده باشد، زیبایی بدنش را نشان نمی دهد.


√ زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی شریعتی پرسید :
به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟
دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهد لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست.

√ "هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره دل نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم "

                                  درهرصورت دوستت دارم
◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕◕‿◕‿
✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕ ◕✾ ✾◕
√نکتـــــــــــــه√ :نظر یادتون نره

داستان های عاشقانه واقعی........
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : √ فقــــــــــــر , گرسنگی نیست , عریانی هم نیست , فقر, چیزی را " نداشتن" است, , نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 435 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:21

داستان عاشقی 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بارعاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد

.فروشگاه خرید اینترنتی


ادامه مطلب کجاست ؟؟؟؟؟؟ 

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : داستان دختر14ساله, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 430 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:11

داستان ارسالی از سروین

فروشگاه خرید اینترنتی

روزی که عاشق شدم نمیدونم کی بود و چه جوری شد ولی به خودم که اومدم دیدم نمی تونم بدون اون زندگی کنم خیلی برام سخت بود ولی غرورم رو گذاشتم زیر پامو بهش گفتم .اونم گفت که دوستم داشته ولی تو عالم همسایگی و آشنایی نمی خواسته مشکلی برام پیش بیاد4 سال و نیم گذشت.روزهایی که اگه همدیگرو نمی دیدم واقعا مریض می شدیم . با وجودی که همه راضی بودند و تقربیا می دونستند که بله ما همدیگه رو دوست داریم کسی که بیشتر از همه تو خونواده ام اونو دوست داشت سفت و سخت با ازدواجمون مخالفت کرد کسی نبود جز مامانم.هنوز برام سؤاله که چرا با اینکه مامانم اونقدر دوستش داشت که میگفت مثل پسرم برام عزیزه ولی با ازدواج ما مخالفت کرد خیلی کوتاهی کردم نتونستم جلوی مامانم وایسم.برای خلاصی از اون وضعیت که روز و شبم به گریه و آه و غصه می گذشت مجبور شدم ازدواج کنم

ادامه مطلب لطفا بخونید

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : داستان سروین, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 456 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:04

این داستان خودمه داستان محمدرضا

من الان 16سال دارم تولدم 22/11/1375.

...رشته کامپیوتر .2سال پیش بود که من خونه پسرعموم

مسعود رفت آمدم زیاد بود.

 ادامه مطلب کجاس ؟؟؟؟؟؟

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : داستان محمدرضا, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 436 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1392 ساعت: 2:03

وقتی کسی رو دوست داری. حاضری جون فداش کنی حاضری دنیا رو بدی فقط یک بار نگاهش کنی.


به خاطرش داد بزنی.به خاطرش دروغ بگی.............رو همه چیز خط بکشی حتی رو برگ زندگی.

وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه........فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه.

قید تموم دنیا رو به خاطر اون میزنی..........خیلی چیزا رو می شکنی تا دل اون رو نشکنی.

حاضری که بگزری از دوستای امروز و قدیم.........اما صداشو بشنوی شب از میون دو تا سیم.

حاضری قلب تو باشه پیش اون گرو..........فقط خدا نکرده اون یک وقت بهت نگه برو.

حاضری هر چی دوست نداشت به خاطرش رها کنی..........حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی.

حاضری هر جا که بری به خاطرش گریه کنی..........بگی که مهتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی.

وقتی کسی تو قلبته یک چیز قیمتی داری...........دیگه به چشمت نمیاد اگر که ثروتی داری .

حاضری هر چی بشنوی حتی اگر سرزنشه.........به خاطر اون کسی که خیلی برات با ارزشه.

حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش کنی..........پشت سرت هر چی میگن چیزی نگی گوش کنی.

حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس............وقتی کسی رو دوست داری معنی نمیده دیگه ترس

معنای خوشبختی این است در دنیا کسی هست که بی اعتنابه نتیجیه دوستت دارد

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : داستان مانی,وقتی کسی رو دوست داری, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 436 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 12:45

 فروشگاه خرید اینترنتی

موهای یک زن خلق نشده

برای پوشانده شدن

یا برای باز شدن در باد

یا جلب نظر

یا برای به دنبال کشیدن نگاه

موهای یک زن خلق شده

برای عشقش

که بنشیند شانه اش کند , ببافد و دیوانه شود...

عطر مو های یک زن فراموش شدنی نیست!

وقتي خدا مي خواست تو را بسازد

چه حال خوشي داشت،

چه حوصله اي ! اين موها، اين چشم ها .... خودت مي فهمي؟ من همه اين ها را دوست دارم.

دوست دارم یه بار بشینم موهاتو شونه کنم

یه چند تارش بریزه .بگم اینارو میبینی ؟؟؟

بگی اره ..!!!

منم بگم با همه دنیا عوضش نمیکنم

دنیــــا فهمـید خیلی حــقیر است وقتی گفتم :

یک تارمــوی "تــــــــــ♥ـــــــو " را به او نمیدهم...

"
مخاطب خاص "

داستان های عاشقانه واقعی........
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : موهای یک زن, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 502 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 12:57

این داستان واقعی می باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی است . داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم .

من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند . همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم . این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست .

در سال ۸۴ ، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم . هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک ، به کافی شاپی رفتم ، نوشیدنی سفارش دادم . من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم . به این خاطر وقتی دختری را می دیدم ، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود . چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردی روی صورتم نشسته بود . چند دقیقه ای به همین روال گذشت .

ادامه مطلب ============>>>>>>

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : علی, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 422 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:07

 

درد دلم

خواهشن خانم هاوارد نشن اگه هم شدید ببخشید این چیزاروگفتم............

                    ادامه مطلب همین جاهاست

داستان های عاشقانه واقعی........ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : لطفاخانم هانخونن یادارن میخونن طاقت بیارن, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 307 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1392 ساعت: 0:45