حماقت

ساخت وبلاگ

فروشگاه خرید اینترنتی

خيلي خوب بود. همون روزاي اول دوستاي زيادي پيدا كردم. هم كلاسي هام خيلي شر و شور بودن. به غير از يه آقا پسري كه هميشه تو خودش بود. با هيچ كس حرف نميزد. از همون روزاي اول نظر منو به خودش جلب كرده بود. سعي مي كرد به من نزديك بشه و با من حرف بزنه اما هر دفعه نميشد. تا اينكه يه روز عصباني شد و سرم داد زد و گفت: بابا وايسا ميخوام باهات حرف بزنم. گفتم: باشه چرا داد ميزني؟ گفت: آخه خسته شدم از بس دنبالت اومدم. گفت: ميشه تلفني با هم صحبت كنيم. هيچي نگفتم. گفت: پس ميشه ديگه؟ بازم هيچي نگفتم. ماتم برده بود. امير اين حرفا! خلاصه شمارشو بهم داد منم تو يه روز باروني رفتم بيرون و بهش زنگ زدم. پشت تلفن هل شده بود. نمي دونست بايد چي بايد بگه؟ خلاصه قرار گذاشت با هم بريم بيرون. گفتم: با ماشين خودم ميام دم خوابگاهتون دنبالت. گفت ميشه پياده بريم؟ گفتم: خوب با ماشين تا يه جايي ميريم از اون به بعد پياده ميريم.گفت: باشه. رفتيم پارك جمشيديه. خوش گذشت بد نبود. رابطه ي ما همين جوري ادامه داشت تا اينكه يه روز گفت: آيدا ميخوام بيام خواستگاري از اين قايم موشك بازيا خسته شدم. گفتم به مامانت اينا گفتي؟ گفت: آره. خلاصه قرار شد 7 تير 1386 بيان خواستگاري. اومدن. بعد از اينكه رفتن مامانم اينا كلي حرف بارم كردن. گفتن اين پسره كيه؟ نه پول داره نه خانواده ي درست حسابي. آخه اونا وضع ماليشون خوب نبود. براي همين گفتن: يه كلام. نه.................منم شبا همش گريه ميكردم. تا 2 هفته دانشگاهم نميرفتم. گوشيمم خاموش كرده بودم. با هيچ كس حرف نميزدم. تا اينكه بعد از 2 هفته رفتم دانشگاه. تا منو ديد سريع اومد. گفت: چرا گوشيت خاموشه؟ چرا دانشگاه نميومدي؟ 1 ساعت اول همش سوال ميكرد منم جواب نميدادم. تا همه چيز بهش گفتم. باورتون نميشه تو پارك دانشكده جلوي اون همه آدم گريه ميكرد. داد ميزد چرا......چرا......چرا.....؟؟؟؟ گفت من دست بر نمي دارم. امشب ميام خونتون. هر چي التماسش كردم كه نيا. گفت: نه من بايد بيام. خلاصه شب اومد با بابام داشتن حرف ميزدند كه نميدونم چي شد؟ بابام سرايدار خونمون صدا كرد و گفت: بيا اينو از خونه ي من بنداز بيرون. ميگه من هر طور شده با آيدا ازدواج ميكنم. خلاصه كلي فحش بهش داد و از خونه انداختش بيرون. هر چي من گريه كردم فايده نداشت بابام كاره خودش كرد. فرداي اون روز با چشماي باد كرده رفتم دانشگاه. امير نيومده بود. هر چي به گوشيش زنگ زدم گوشيو بر نمي داشت. بعد از نيم ساعت مامانم زنگ زد. گفت: پاشو بيا خونه. امير خونه رو گذاشته رو سرش. سريع خودمو رسوندم خونه. وقتي رسيدم كسي خونمون نبود. از مش رجب پرسيدم بابام اينا كجان؟ گفت رفتن كلانتري........ سريع رفتم اونجا بابام از امير به جرم مزاحمت شكايت كرده بود. امير يه شب تو بازداشگاه بود.اين قد بابام التماس كردم تا رفت رضايت داد امير اومد بيرون. بابام تا 2 هفته نميذاشت برم دانشگاه. تا اينكه مامانم راضيش كرد منم رفتم دانشگاه. تو اون روز لعنتي(27 تير) يه تصميم احمقانه گرفتيم. تصميم گرفتيم با هم خودكشي كنيم. فرداي اون روز قرار گذاشتيم با هم بريم. امير گفت: من يه رودخونه تو بلوار ابوذر ميشناسم بريم اونجا. اي كاش پام ميشكست و نمي رفتم. خلاصه رفتيم همون جا. ساعت 3 بعد از ظهر بود. خيابونا خلوت بود. گفتيم تا 3 ميشماريم و مي پريم. يه خانم مسن داشت نگاهمون ميكرد اما ما پريديم. دستام از دستاي امير جدا شد ديگه نفهميدم چي شد؟ چشمام كه باز كردم ديدم تو بيمارستانم. اولين چيزي كه پرسيدم اين بود؟ امير كجاست؟؟؟؟؟؟ همه گفتن اونم بستري شده حالش خوبه. گفتم ميخوام برم ببينمش گفتن: نميشه از جات پاشي. داد ميزدم ميگفتم ميخوام برم. فهميده بودم يه چيزي شده. شبا تا صبح گريه ميكردم منو به تخت بسته بودن. هيچ كس هم از امير هيچي به من نمي گفت. تا اينكه بعد از 2 هفته از بيمارستان مرخص شدم. به دوستام زنگ زدم. گفتم: امير كجاست؟ هيچ كس هيچي بهم نمي گفت. تا اينكه يه روز اين قد سرمو زدم به ديوار تا اينكه مامانم حرف زد. گفت: همون خانم كه داشت نگاتون ميكرد وقتي ديد شما خودتون انداختيد تو آب. زنگ زد آتش نشاني. اونا تو رو پيدا كردن. اما اثري از امير نبود..........................من 2 ماه تو تيمارستان بستري بودم. بعد از اينكه اومدم. شبا كابوس ميديدم. خوابم نميبرد همش گريه ميكردم. خودمو مقصر ميدونستم. كاش هيچ وقت اين تصميم احمقانه رو نمي گرفتيم. كاش اون خانم هيچ وقت ما رو نميديد تا منم ميمردم. آخه پس امير من كجاست؟

هر كي اين داستان ميخونه براي منو اميرم دعا كنه.

اآيدا- 20 ساله از تهران.

داستان های عاشقانه واقعی........
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : حماقت, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 454 تاريخ : جمعه 14 تير 1392 ساعت: 13:45