داستان محمدرضا

ساخت وبلاگ

این داستان خودمه داستان محمدرضا

من الان 16سال دارم تولدم 22/11/1375.

...رشته کامپیوتر .2سال پیش بود که من خونه پسرعموم

مسعود رفت آمدم زیاد بود.

یعنی نهار میخوردم درجاراه میوفتادم تابرم خونشون.

.اون موقع خالش اینا هم میومدن اونجا4تادخترداشت

{آزیتا.آنیتا.آیدا.آوا}....ا((((((اسم طرف آیدا)))))من زیادتوبحر

دوست داشتنوعاشقی نمیرفتم اما نمیدونم چه طورشدکه ی

حس عجیبی بهم دست میدادش تاحالااینجوری نشده بودم

برای اولین بابود که بایه دخترحرف میزدم من به روی خودم

نمیاوردم که بهش حسی دارم همش لز دور یانزدیک باید

میپاییدمش دخترخوبی بود قدبلند بدون آرایش ویه کم خوشگل

.بدنبود ی چندوقتی میگذشت توگوشی پسرعموم چندتاازش

عکس پیداکردم به یه بهونه ای گوشیشو گرفتم همشون

روکپی کردم توکامپیوترم کارم شده بود نگاه کردن به عکس

آیدا وحرف زدن با عکساش به فکرعروسی باهاش بودم

توخیالات خودم ماهی های بزرگ سید میکردم .هرگز به

اندامش نگاه نمی کردم خیلی دوستش داشتم خدای من

شده بودآیدا

ادامه

بعد برادر زاده زن عموم عقدکرد کلی عکس فیلم هم ازاون جا

جورشد برام خوش حال بودم به فکر این بودم که باهاش

دوست بشم بعد فهمیدم که باباش اجازه این که گوشی

داشته باشن هرگز بهشون نمیده روزهاوروزهاگذشت تاروز

عروسی یه ساپورت سفید بایه لباس مشکی باخال های

سفید با شال سفید خیلی قشنگ شده بود توعروسی

همش فکروگوش چشمم پیش اون بود بعدش رفتم فیلم

عروسی روازآبجی گرفتم { من به برادر زاده زن عموم میگفتم

آبجی}سریع توکامپیوترفول کپی کردم عادتم بدترشده بود

هرروز باید فیلم عروسی هم نگاه میکردم عاشق وعاشق

ترمیشدم اماهمش یه ترفه بود مشکل این بود چندبار توبازار

دیده بودمش تیریپ مشکی زده بود با شال قرمز و........یه روز

شد که مسعود رفت بهش گفت یه نفرهستش که

میخادباهات دوست بشه قبول میکنی یا نه آیداگفت آخه باید

بدونم کیه اونم گفت {پسرعموم محمدرضا}وقتی اسم

منوشنید سریع گفت نه ایشه محمدرضانه {اینم بگم من

قیافم خوبه فقط ی کم خال زیاد دارم 14تاروصورتم}فرداییش

میادبهم میگه که این طوری گفته سنگ تودلم آب شد واس یه

لحظه مردموزنده شدم رنگم قرمز شد رفتم خونه کلی گریه

کردم امابازم نتونستم فراموشش کنم تاپارسال که اول

دبیرستان بودم دوستش داشتم بعدش ی روز شد عموم گفت

بروبازار ی دستگاه سوویچ بگیر منم موتورشوگرفتم گلوله کردم

به سمت بازار چون روز بازار بود شلوغ بود بین ماشین هالایی

کشون هی دورمیزدم رفتم دستگاه سوویچ روگرفتم تانشستم

روموتور دیدم با آبجیش آواکوچیکه دارن میان قلبم به تپوتاپ

افتادش بعدش دیدم یه پسره هم دنبالشه بعدفهمیدم که

باهم دوستن طی اون 3سال که من برای خودم زنجیر میبافتم

اون با کس دی گه بود از خودتون میپرسیدچه طوری همش

پسره زنگ میزد به خونه دختره پدر مادر دختره هم نان وایی

کار میکردن دیر میومدن بلاخره باهزار زوروزحمت گریه

فراموشش کردم الانم شنیدم باهزار نفردوست شده وبهم زده

و{خراب هم در اومده خداروشکرکه باهاش دوست نشدم الانم

بای نفردوستم از اون خیلی بهتره این بود داستانم ولی

خلاصه اولین داستان مال خودم بود بعدیش معلوم نیست مال

کی میتونه باشه نظر یادتون نره

مر30ممنون

داستان های عاشقانه واقعی........
ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : داستان محمدرضا, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 438 تاريخ : پنجشنبه 13 تير 1392 ساعت: 2:03