عشق اول داداش محمد

ساخت وبلاگ

بعداین جشن عروسی دختر عمه داداش شد بازم به هم دیگه نگاه میکردن این داداش ماهم

فکرکرد که دوستش داره.

یعنی یه حسی به محمد داره تاحالااینجورنشده بود وقتی از خونشون رد میشد قلبش بد

جورمیزد روش حساس شده بود

بعدش دوباره عروسی اون یکی دختر عمش شد که نگاهاشون به هم بیشتر شده بود خیلی

دوستش داشت .

تصمیم گرفتیم که یه کاری بکنیم که بفهمه محمد دوستش داره خودش که روش نمیشد بره

بهش بگه.

با فردین {پسرخاله بابام }که باهاشون رفت آمدداشتن گفتم بهش بگو گفت باشه دیدیم

اینطوری نمیشه .

یعنی خیلی زمان میبره میگفت تهها ببینمش بهش میگم اماشاید اصلا نمیومد بیرون اون

وقت چی .

یه بهونه ساختیم که کتاب مطالعات اجتماعی روازش قرض بگیریم وقتی رفتیم {من

.محمدرضابافردین}کتاب روازش گرفتیم .

اما مادرش داشت مارومیپایید موقع نهار هم بود .داشتن نهار میخوردن.

بعد توخونه داشتم فکر میکردم که به ذهنم رسید تولای کتاب یه نامه بنویسیم بدیم بهش .

بهش زنگ زدم بیا بیرون کارت دارم.

اومد بیرون گفت چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟گفتم هیچی یه فکری به ذهنم رسید گفت خوب بگو

{بهش گفتم باید یه نامه بنویسی}.

بزاریم لای کتابش بهش بدیم گفت آره رفتونوشت بهم اس دادنوشتم .

ساعت 4:30بود با فردین رفتیم که ازش نامه رو بگیریم .

اومد نامه روداد گفت ساعت 5میام بیرون ماگفتیم نه هروقت اومدی بیرون میریم ماهم

رفتیم روتراکتورعموم نشستیم.

{محمدرضا.فردین}از بست که حس فوضولیمونیمون گل کرده بود که در نامه رو باز

کردیم ونامه روخوندیم .

کاملا عاشقانه واحساساتی بود اشکم همون لحضه دراومدش گفتم داداش ما بد جور عاشق

این دختره شده.

((((ببخشید اسم دختره رونمیگم چون خوشش نمیاد محمد)))))

ولی یه کم ناجور نوشته بود حول حولکی نوشته بودش .

اومدبهش گفتم داداش دست خطط ناجوره گفت خوندیدش گفتم آره ببخشید .

رفتم ازبالا دوتاورق از دفتر خاطرات خوشگلم کندم با دوتا خودکار.......آبی ،سیاه

آوردم .

شروع کردیم به نوشتن چندبارعموم اینا اومدن اونجامجبور شدیم که قایمش کنیم .

چندبار هم بابام اومد .

بعد پسرعموم اومد که تراکتور روببره ماهم که جا نداشتیم بالا هم مامانم بودش . راه

افتادیم سمت مخابرات .

چون تاساعت 1باز بودش اون موقع هم ساعت 5:20دقیقه بودش رسیدیم اونجا

ادامشونوشتیم .

تااین که تموم شد دیروزش رفته بودیم امام زاده ابراهیم یه جاسویچی قلب دار نوشته بود

خودمو خودت گرفته بودم واس خودم.

اونم یه انگشتر داشت که میخاست بده به دختره.منم گفتم برای راضی کردن راهتش این

جاسویچی روهم بهش بدیم .

گفت باشه مارفتیم که کتاب ونامه رو بهش بدیم با مامانش توحیاط بودن نمیشد گفت

ما را در سایت داستان های عاشقانه واقعی..... دنبال می کنید

برچسب : عشق اول داداش محمد, نویسنده : محمدرضا iloveyouto بازدید : 470 تاريخ : چهارشنبه 12 تير 1392 ساعت: 20:53

آرشیو مطالب

خبرنامه